خب به نظر می‌رسد کرم نوشتن و خوانده شدن به این سادگی‌ها دست بردار نیست لذا خداحافظ  ایکاروس ِ عزیز  و سلام موسیقی آب گرم.

                   

اینجا تعطیله، تا زمانی که حس و انگیزه‌ی نوشتن برگرده.

یادآوری وبلاگی

بعضی وبلاگ‌ها هستند که حیف‌ام میاد تنها لینکی بهشون بدم و رد بشم. نمونه‌اش وبلاگ خانم بربرانی. از نظر اینترنتی سایت‌اشون حتی برای خواننده‌ی ادبیاتی چندان جذابیتی نداره. فونت نه چندن زیبا؛ نوشته‌های خیلی طولانی (این‌جا اینترنتِ با استانداردهای خودش) و آپ‌دیت کردن‌های با زمان طولانی. اما اگر پر حوصله باشید و علاقه‌مندِ جدی به ادبیات، مسلماً مطالبی در سطحی عالی می‌تونید در وبلاگ‌اشون بخونید. مطالبی که انتظار خوندنش رو در روزنامه‌ها دارید اما به هر دلیلی انگار کمی دست‌کاری شده و در وبلاگ نوشته می‌شه.
اگر تا به حال سر نزدید، از این آخرین پست‌اشون شروع کنید که از جن‌نامه‌ی گلشیری نوشتند.

هنر نزد ایرانیان است و...

باخت تیم ملی ناراحت‌ام کرد اما اتفاقاتی که بعد از اون رخ داد بدجوری اعصابم رو خرد کرد. همه شمشیرها رو کشیدند و به خون میرزاپور و دایی تشنه‌اند. این چند روزه انواع اس‌ام‌اس‌ با مضمون پایین تنه‌ای در وصف دایی و میرزاپور به دستم رسیده. روزنامه‌ها، اگر خط قرمزی وجود نداشت رسماً فحش زیر و بالای این دو نفر رو سر می‌دادند، هرچند حالا هم فحش‌هاشون در کاغذ کادو پیچیده و خیلی مودبانه تحویل می‌دهند. باز دلم خوش بود اهالی وبلاگستان به چیزی که در تخصص‌اشون نیست وارد نمی‌شند ولی مثل این‌که این جو زدگی عامی و غیر عامی سرش نمی‌شه (نگاه کنید به فرضیه‌ی توطئه‌ی غربتستان و یا پست حق‌ به جانب سپینود).
آهای ملت، چی کار دارید می‌کنید؟
+
حتماً تا حالا این‌ور و اون‌ور خوندید از تجمع دیروز زنان، در هرصورت این عکس‌های کسوف رو از دست ندید.

کمی از زندگی

 این روزها احساس می‌کنم در خلا (همزه‌ی کی‌برد نمی‌دونم کجاست لذا می‌تونید این کلمه رو خلا = دستشویی هم بخونید، فرقی نمی‌کنه) زندگی می‌کنم. مثل این ایستگاه‌های فضایی، دیدید همه‌چی معلق ِ و خود یارو فضانورده هم در حالی‌که لبخند احمقانه‌ای زده  در حال چپه شدنه؟ البته من سعی می‌کنم اون لبخند رو برای اطرافیانم حفظ کنم. اما کتاب‌ها، فیلم‌ها، آدم‌ها، افکارم و خلاصه همه چی در حال دورانه. من هم وسطشون چرخ می‌خورم. چند وقتی است که نوستالژیک خونم هم زده بالا و یاد وبلاگستان قدیمی افتادم. می‌رم آرشیو وبلاگ‌ها رو درمیارم و خاک‌شونو فوت می‌کنم و می‌شینم به ورق زدن. زمانی وبلاگ‌های معرکه‌ی شخصی با نویسنده‌هایی خاص پیدا می‌شدند. نمونه زیاده. اکثرشون هم دختر  بودند. مثل اله یا دیمونیا یا سنگ رودخونه. دیگه هیچ‌کدوم نمی‌نویسند. الان به نظرم یه جورایی وبلاگستان چند تیکه شده، جزیره جزیره. قسمتی‌اش که خواننده زیاد داره ولی تعداد وبلاگ های خوبش کمه: وبلاگ‌هایی با موضوعات جدی، اغلب سیاسی. و قسمتی هم با تعداد وبلاگ‌ خیلی زیاد و خواننده‌ی کم: روزمره نویسی (روزمره نویسی که چه عرض کنم، ...شرنویسی)  دیگه وبلاگستان اِنقدر شیر تو شیر و جواد بازار شده، که پیدا کردن وبلاگ‌های خواندنی سخت شده. مجبورم قناعت کنم به همین دایره چهل پنجاه تا وبلاگی که می‌شناسم. برای من، بزرگترین لذت وبگردی کشف کردن ِ آدم‌های جالب از طریق وبلاگشون بود. مثل شبی که وبلاگ شقایق رو دیدم یا خیلی قبل‌تر از طریقی لینکی در هودر به کرگدن رسیدم. یا وبلاگ دوم عالیجناب کرم رو از کامنت‌دونی سولوژن پیدا کردم. یا تنهایی پرهیاهو رو از لینکی در گوشه کنارهای مای اونز لایف یافتم و همین‌طور  الی آخر. احساس می کنم دارم پوست می‌ندازم: چیزهای اطرافم جذابیت‌اشون رو دارند از دست می‌دند.
+
حماقت پشت حماقت. پوف. من آدم بشو نیستم. روز به روز تخصص بیشتری در آزار اطرافیانم پیدا می‌کنم. جالب این‌جاست که با قصد محبت شروع می‌کنم و آخرش ناراحتی ِ که می‌مونه. چرا باید این روابط انسانی لعنتی اِنقدر پیچیده  و پر از جزئیات باشه؟ چرا نمی‌شه دوست شد و دوستی رو درست حسابی ادامه داد؟ امسال با یکی هستی و سال دیگه با یکی دیگه، آخرش چی می‌مونه؟ تنهایی. فکر کنم خدا حسودی‌اش می‌شه ما انسان‌ها جفتی زندگی کنیم، هی می‌زنه کاسه کوزه‌مون رو بهم می‌ریزه.

لذتی بالاتر از خوابیدن زیر یک آسمون صاف دور از شهر وجود داره؟ باید برای این حسی که بهم منتقل می‌کنه اسم خاصی بذارم. یک اسم که فقط این حس رو نشون بده و مربوط به یک سری برداشت‌های دیگه نباشه. اِنقدر عظیم و زیبا و آرامش دهنده و مخوف که، که نمی‌دونم چی. فقط می‌تونی تماشا کنی، قدرت فکر کردن رو از دست می‌دی. چه بهتر. اِنقدر خودت و خواسته‌هات رو کوچیک می‌بینی که حتی خجالت می‌کشی نیم نگاهی هم بهشون بندازی. شاید به بقیه آدم‌ها فکر کنی. به اونایی که دوستشون داری. که اگر امشب این‌جا بودن و با تو این آسمون رو می‌دیدن دیگه هیچی تو دنیا نمی‌موند که بخوای انجام‌اش بدی. اون‌وقت می‌تونستی با آغوش گشوده آرزوی مرگ کنی،  آرزو کنی که اون شب هیچ وقت برای تو صبح نشه.
تا به حال عبور یک ماهواره رو دیدید؟ یک نقطه درست عین بقیه ستاره‌ها، فقط متحرک. شاید یک دقیقه طول می‌کشه تا نصف آسمون رو طی کنه. من، نه یکی نه دوتا بلکه سه تارو هم‌زمان دیدم. به فاصله‌ی دو سه درجه از هم و روی یک خط نامرئی. خیلی زیبا بود. می‌دونی، خیلی از احساسات و برداشت‌ها هم قابل ترجمه به زبان خودمون نیستند، درست مثل بعضی کتاب‌ها. باید بدون واسطه باهاشون روبرو بشی. این احساسات رو هم حداقل من نمی‌تونم ترجمه کنم. می‌گن آسمون کویر محشره. همیشه یکی از آرزوهام این بوده که آسمون کویر رو ببینم. این تابستون حتماً برآورده‌اش می‌کنم.

سه‌گانه نیویورک: شهر شیشه‌ای (2)

1.استر در فصل اول خواننده رو با نفر ِ اصلی داستان و همچنین دیدگا‌ه‌های خودش آشنا می‌کنه. حالا وقتشه که نفرات بعدی وارد داستان بشند و داستان کم‌کم بافته بشه. اما فصل دوم که فصل معرفی پیتر استیلمن هست از ضعیف‌ترین قطعات کتاب درآمده و بدجوری ساز خودش رو می‌زنه. پیتر انسان عادی نیست و چون نمی‌تونه مانند بقیه ارتباط برقرار کنه پس مانند اون‌ها هم فکر نمی‌کنه، یا برعکس‌اش. ده صفحه‌ی بدون وقفه به صحبت‌های پیتر اختصاص داره که به شدت خسته کننده است. این از استری که مدام شیوه‌ی روایت‌اش رو عوض می‌کنه تا خواننده خسته نشه خیلی بعیده.
2.فصل بعدی معرفی همسر پیتر، ویرجینیاست. با حذف این شخصیت تقریباً تغییری در رمان به وجود نمیاد. این تنها فصلی است که ویرجینیا در اون حضور مستقیم داره. استر چرا اون رو وارد داستان کرده؟ فکر می‌کنم یکی از شگردهای مورد علاقه استر معلق گذاشتن خواننده‌اش باشه. در این‌جا ویرجینیا دو نقش داره: اول پیش بردن داستان اصلی و دوم ایجاد شک در خواننده. این شک که آیا اصلاً حرف‌های این زن و شوهر منطبق بر واقعیته؟ یا چه چیزی را دارن کتمان می‌کنند؟ استر اغلب سوالات زیادی رو در طی رمان مطرح می‌کنه و مدام به شک دامن می‌زنه ولی به تعداد کمی‌اش پاسخ می‌ده. حسن این شگرد اینه که خواننده مطمئناً تا آخر با استر خواهد بود که جوابش رو بگیره (توجه کنید که سوال هم مدام عوض می‌شه و ذهن خواننده با سوالات و بازنگری‌های جدید رفرش می‌شه). این رو هم اضافه کنم که معمولاً در انتها، داستان اِنقدر پیچ خورده که خواننده خیلی از سوالات رو فراموش کرده و یا در آخر اصلاً صورت مسئله‌ها پاک می‌شند. البته استر اِنقدر زبردستانه این کار رو انجام می‌ده که خواننده از پایان داستان سرخورده نشه.
3.در ابتدای فصل شش، می‌شه گفت بخش اول کتاب تموم می‌شه. ما با افراد اصلی رمان آشناییم، سوال اصلی مطرح شده، فضای کلی رمان رو در ذهنمون داریم و حالا در فصل شش مقدمه‌ای آورده می‌شه برای ورود فرد اسرارآمیز رمان. اما بازهم کمی لکنت در روایت رمان ایجاد می‌شه. نقل مستقیم صفحات کتابی که کوئین می‌خونه. البته مطمئناً هدف دیگه‌ی استر از قرار دادن این فصل آشنا کردن خواننده با دو دغدغه‌ی اصلی خودش در این رمان و بقیه رمان‌هایش یعنی زبان و هویت است. 

هشتصد تا متن نوشتم که چه‌جوری به این وبلاگه رسیدم و حال خودم قبل‌اش چه‌طور بوده و بعدش چی شده و این‌ها. تمام‌اش پر بود از این من ِ لعنتی.
آقاجان اگر دوست دارید بهترین هایکوهای اریژینال روی وب رو بخونید به این وبلاگ سر بزنید. یک کلام: معرکه‌اس. با اجازه‌ی خانم آموزگار چهار قطعه از شعرهاشون رو این‌جا می‌گذارم.

جستجو بی‌ فایده است
فکر می‌ کنم
سر حرفی که باید به تو می گفتم اش
بلایی آمده
+
می خواهی گریه کنی
بی چرایی
غم انگیز ترین ماجرای شعر اینجاست
+
کلمه های سرگردان من!
همه با هم حرف نزنید،
یکی یکی
+
توی جیبم
پر از صدا ها ی رنگارنگیست
مشتت را بیار...!

 

سه‌گانه‌ی نیویورک: شهرشیشه‌ای (1)

 ۱. در اولین صفحه‌ی رمان ایده‌ای مطرح شده که استر تا آخرین کار‌‌ش اون رو حفظ کرده:

...فهمید که هیچ چیز واقعی‌تر از شانس نیست. هرچند این هم مدت‌ها بعد معلوم شد. اوئل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون می‌آمد از قبل مشخص شده بود، اصل خود داستان است و این که معنی در کار باشد یا نباشد، اصلاً ربطی به روایت آن ندارد. به عبارت بهتر استر فقط اولین اتفاق و عواقب اون رو دنبال می‌کنه، بدون این‌که ایده‌ای داشته باشه که اصلاً پشت این صحنه‌ی اتفاقات و جریانات فکری نهفته هست یا نه.

۲. جزئیات قبل از شروع اتفاق اهمیتی ندارند. داستان با اتفاقی، مثلاً این‌جا تلفنی اشتباه،  شروع می‌شه و به تاریخچه‌‌ی قهرمان داستان کاری نداریم: این که او که بود و اهل کجا و چه کاره بود، چندان اهمیتی ندارد. تنها چیزهایی که از کویین (قهرمان داستان) می‌دانیم این است که:

با اسم مستعار می‌نویسه و کتاب کارآگاهی چاپ می‌کنه (کاری که خودِ استر عیناً انجام داده). زن و بچه اش هردو مرده‌اند. نه از زندگی کردن متنفره و نه علاقه‌ای بهش داره و تنها به زندگی کردن ادامه می‌ده.

۳.  در فصل اول کوئین درحال خوندن مارکوپولو این سطور رو می‌خونه: همه چیز همان‌گونه که دیده شده نقل می‌کنیم تا کتاب‌مان گزارش دقیقی باشد به دور از هرگونه کذب و هر کسی این کتاب را بخواند بتواند به آن اعتماد کند که حاوی هیچ نیست مگر حقیقت. احتمالاً اشاره داره به شباهت سفر کوئین و مارکوپولو که هردو به ناشناخته‌هاشون سفر میکنند. و اون سطور نقل شده هم باز پروتکلی است برای نویسنده که تمام مراحل این سفر درونی که با (یا از طریق) اعمال فیزیکی همراه شده رو دقیقاً شرح بده.

۴. ...انگار که به خاطر توجهی که حالا به آن ها دارد معنایی بیش از واقعیت ساده‌ی وجودشان یافته‌اند. این هم ایده‌ای است که استر در کارهایش مدام تکرار می کند: تمرکز بر موضوعی خاص و بررسی جزئیات تا به هویت پنهان اون شخص یا شی دست پیدا کنه. به نظرم میاد بازهم به قطعاتی در کتاب برخورد کنم که مثل این یکی به کار خودِ نویسنده ارجاع می‌ده.

۵. اتفاق اصلی با تلفن شروع می‌شه و تلفنی که کوئین جواب می‌ده و باعثِ اتفاقات مسلسل بعدی می‌‌شه در شب بسته شدن نطفه‌اش رخ میده، شب عروسی پدر و مادرش. که می‌تونه اشاره‌ای باشه به شکل گرفتن نطفه یا هویت جدیدش در این شب.

 

توجه: تکه‌هایی که با حروف ایتالیک نوشته شدن از متن کتاب نقل شده‌اند، البته ممکنه به‌خاطر استاندارد وبلاگی دست‌کاری هم شده باشند.

۱. اطلاعات اولیه

پل بنجامین آستر نویسنده‌ی پنجاه و نه ساله‌ی  آمریکایی است. در سن بیست و سه سالگی از دانشگاه کلمبیا فارغ‌التحصیل شده و به فرانسه رفته و برای چهار سال به ترجمه از فرانسوی می‌پردازه. با بازگشت به آمریکا شروع به انتشار کارهاش می‌کنه که شامل شعرها، مقاله‌ها و ترجمه‌ها می‌شه. دوبار ازدواج کرده که هم همسر فعلی و هم قبلی‌اش نویسنده بوده‌اند.
اولین رمانی که ازش چاپ می‌شه با نام مستعار پاول بنیامین و داستانی کارآگاهی بوده و سپس سه‌گانه‌ی نیویورک رو به عنوان اولین رمان و با نام اصلی خودش چاپ می‌کنه که با استقبال مواجه می‌شه. رمان‌های بعدی استر که به فارسی برگردونده شدند  به ترتیب زمانی عبارتند از :
-کشور آخرین‌ها
-هیولا
-شب پیشگویی
در مجموع کارنامه‌ی استر شامل ِ یازده رمان، سه مجموعه شعر، سه فیلم‌نامه، سه ترجمه و تعداد زیادی مقاله است.
چهار رمانی که بالا بهشون اشاره کردم رو نشر افق چاپیده و به جز دو رمان از سه‌گانه‌ی نیویورک که خانم لولاچی ترجمه کرده، بقیه‌ی کارها ترجمه‌ی خانم خجسته کیهان هستند. ترجمه‌ها مشکل خاصی ندارند. اصلاً جلب توجه نمی‌کنند و بیرون‌زده نیستند. البته به این هم اشاره کنم که همه‌ی کتاب‌ها ویراستار دارند: ویراستار ترجمه‌های خانم کیهان، جناب خوابگرد و ویراستار مترجم دیگر امید نیک‌فرجام . خلاصه این‌که از لحاظ ترجمه یا چاپ، چیزی خواننده رو در حین خوندن اذیت نخواهد کرد.
احتمالاً اگر پیگیر نوشته‌هایی که درباره‌ی استر وجود داره باشید، تمی رو می‌بینید که مدام تکرار می‌شه: تکیه استر بر تصادفی بودن وقایع رمان (من رو یاد فیلم مهمانی مامان می‌ندازه که هرکی از راه می‌رسید می‌گفت غذا خوردن در فیلم‌های مهرجویی نقش کلیدی داره!). اما نکته‌ای که به نظرم کلیدی‌تره تکیه استر بر وقایعی است که احتمال رخ دادنشون کمتره. از چشم استر، زندگی شامل وقایعی تصادفی است که بی هیچ هدف خاصی بر سر ما انسان‌های مفلوک می‌باره. اما در داستان‌های استر این اتفاقات با کمترین احتمال رخ دادنه،  که دست‌مایه‌ی نوشتن داستان می‌شه.