در مورد نمایشگاه می‌خواستم مطبلی رو بگم در بابِ این‌که هرچقدر هم ناشرها ضعیف کار کرده باشند یا محیط مناسب نباشه بازهم هم نمایشگاهِ کتاب فرصتِ مغتنمی‌ایه، که دیدم پیام یزدانجو این رو خیلی روشن‌تر بیان کرده:
 نمایشگاه امسال انگار آن­قدرها هم نویدبخش نیست – کتاب چندانی در نیامده و تبلیغات آن­چنانی هم نشده؛ با این حال، مثل هر سال، این یک فرصت استثنایی است: حس رهایی در یک فضای فرهنگی، که دیر و دشوار به دست می­آید – فرصت را از دست ندهیم.

اسمال آقا در نیویورک

از بین مهمان‌سراهای جهانگردی که رفتم، مهمان‌سرای بسطام هم سرویس خوبی می‌ده و هم در محل باصفایی قرار داره. نکته‌ی جالب آقای مسئول پذیرش بود که با حفظ سمتِ مسئول پذیرش، در نقش گارسون ِ رستوران، پیشخدمت، حسابدار ِ رستوران، آشپز و مدیریت داخلی هم بود! فکر کنم مدیریت یک تعدیل نیروی انسانی اساسی اون‌جا اعمال کرده.
هوای تهران خیلی عالیه، بارونی زده و باد خنکی میاد. از نمایشگاه هم خبرهای خوشی نمی‌رسه،  این‌طور که از وبگردی فهمیدم ناشرهای کله‌گنده کتابِ زیادی چاپ نکردن. باید دید.
رفته بودم از سوپرمارکتِ اینجا کارت اینترنت بخرم، طرف یک آلبومِ خانوادگی گذاشت جلوم که بیا انتخاب کن. هفت‌صد مدل کارت. بیخود نیست می‌گن تهران مهد امکاناتِ. تازه صفحات اینترنت فیلتر شده‌اشون هم مودب‌تره. به جای اون صفحه با فونت آبی "مشترک محترم..." صفحه‌ای میاد که امکان کامنت‌گذاری برای آی‌اس‌پی داره. هرچند کامنت گذاشتن نتیجه خاصی نداره، اما خوب کاربر می‌تونه چندتا فحش بنویسه و دقِ دلی‌اش رو خالی کنه. کدوم آی‌اس‌پی فیلتر نداره؟

از وقتی یادم میاد نمایشگاه کتاب جزو هیجان‌انگیزترین اتفاقاتِ زندگیم بوده. در سال‌های راهنمایی و دبیرستان که همیشه‌ی خدا زمان برگزاری نمایشگاه همزمان بود با درس و امتحان و این چیزها و نمی‌شد به تهران سفر کرد. در اولین اردیبهشتی که از مدرسه لعنتی راحت شدم تونستم به نمایشگاه برم و چه کیفی داشت. درست مثل گاوی که تمام عمرش رو در کویر بوده و حالا در چمنزارهای سرسبز رهاش کردن. هرچی خوشم آمد خریدم. از کتابِ زیج ملک گرفته تا کتابِ استالین و استالینیسم. از اون سال به بعد مرتب به نمایشگاه می‌رفتم و البته هرسال لذتش کمتر می‌شد. ولی هنوزم که می‌خوام آماده بشم برای سفر به تهران و نمایشگاه، فکرش سرحالم میاره.
هی نمایشگاه، من دارم میام!
+
مجله نگاه نو بخش ویژه‌ای در موردِ نجف دریابندریِ نازنین چاپ کرده. قسمت‌هایی ازش خوندم که به نظرم خوندنی و جالب اومد،  از دست ندین.
+دریابندری و سوال و جواب در کاشان

 رتبه: 644
آخرین رتبه مجاز: 74
قصدم از کنکور اصلاً قبول شدن نبود. تنها بهانه‌ای بود تا کسی بهم گیر نده و من کماکان به گشاد بازی‌هام ادامه بدم. این بهانه تموم شد. هفته‌ی دیگه هم کنکور آزاد و تموم شدن تاریخ مصرف بهانه‌ی بعدی. بهانه‌ی بعدی چی می‌تونه باشه؟ وضعیت سربازی و لنگ در هوا بودن؟ بد نیست. ولی باید به فکر یه بهترش باشم.

خب، این هم از آهنگِ این هفته. حالا که آهنگ عوض کردم کمی هم از حواشی آهنگ بنویسم. هوم؟ فقط قبل از نوشتن اصل مطلب  بگم که اون صدای شلیک و سکوت قبل‌ش بدجوری آدمو می‌گیره. اولین بار که آهنگ رو ‌شنیدم هدفون روی گوشم بود و زیادی صدا هم در حداکثر و در حال و هوای آهنگ بودم که ...بوم! واقعاً جا خوردم و برای چند ثانیه مغزم هنگ کرد. حالا هروقت آهنگ رو گوش می‌دم، این صدای شلیک تکونم می‌ده، البته نه مثل بار ِ اول.
تمام مطالب دستکاری‌شده‌ی زیر برداشته شده از کتابِ دیوار ابراهیم نبوی است.

"the final cut" cover
آلبوم ضربت نهایی بعد از آلبوم دیوار و در ضمن به عنوان آخرین همکاری چهار عضو اصلی گروه در سال 1983 منتشر شد. هدف اصلی گروه، این بود که ضربت نهایی آلبوم حاشیه‌ی صوتی برای فیلم دیوار باشد. مشتمل بر آهنگ‌هایی که آلبوم نشده‌اند، به علاوه آهنگ‌های جدید. در واقع این آلبوم در همه چیز به جز نامش آلبوم سولوی راجر واترز است. دیوید گیلمور نیز تهیه کنندگی را نپذیرفت، چون معتقد بود تنها سه آهنگ قابل تامل در آن وجود دارد.
به رغم آن‌که ضربت نهایی در لیست پرفروش‌های انگلیس در رده‌ی اول قرار داشت(اتفاقی که برای نیمه تاریک ماه و دیوار رخ نداده بود) اما نتوانست به فروشی مشابه کارهای پیشین دست یابد. با این‌که واترز خود در اجرا نقشی اساسی و حضوری فعال داشت، اما گویا پینک فلوید جدید هیچ نشانی از او در خود نداشت و تعجب‌آور نبود که گروه هیچ‌یک از آهنگ‌های این آلبوم را به صورت زنده اجرا نکرد.
در صنعت فیلم‌سازی The final cut  یا برش نهایی عنوانی است که به آخرین مونتاژ فیلم اطلاق می‌شود. واترز از این عنوان استفاده کرده تا به صورت تلویحی هم به خودکشی و هم به چاقو زدن از پشت اشاره کند. همچنان که با پوشیدن کتی که عکس آن روی جلد آلبوم آمده این را به تصویر کشیده است. این واکنشی است درباره‌ی رابطه‌ی او با کارگردان فیلم دیوار یعنی آلن پارکر.
گیلمور هم مهر تایید خودش را روی این آهنگ با نواختن گیتار سولوی دلنشینی ثبت می‌کند.

از وبلاگِ ژرف رسیدم به این سایت. قسمتِ بالای سایت نوشته شده "what do you want to do with your life" و ملت جواب‌ها یا همون ایده‌هاشون رو در یک جمله یا حتی یک کلمه نوشتن. چیزهای خیلی جالبی می‌شه پیدا کرد، اما وسط اون همه سر و صدا این یکی خدا است:
Kiss in the rain!

ای لویی گهرمان امشبو اینجا بمان (با لهجه ترکی)

مایلم اعلام کنم، سفر به انتهای شب در رقابتی نفس‌گیر و تنگاتنگ با سال‌های سگی توانست از ویترین فروشگاه کتابِ جهاد دانشگاهی بیرون بیاد و به صف کتاب‌های بیوه (نخونده‌)ی من بپیوندد! لویی جان خوش آمدی.

گیر دادن هم لذت خاصی داره. البته اگر بخوای صدتا دلیل و برهان بیاری که آقا به این دلیل و این دلیل من با نظرات این آقا مخالف‌ام لذتش از دست می‌ره. اصلاً بعضی مقولات هست دلیل‌بردار نیست. مثلاً این آقای کلوپی محل ما یه جور خاصیه. با آب و تاب حرف می‌زنه و روی هرکلمه‌اش دقت می‌کنه و چشمانش برق ِ آزاردهنده‌ای داره. نمی‌تونم بگم چرا، اما حس می‌کنم طرف باید بچه‌باز باشه یا چیزی در همین حدود. خب، من اینو نمی‌تونم به کسی بگم، چون طرف بلافاصله می‌خواد به من بفهمونه که این از انسانیت و عقلانیت و خیلی چیزهای دیگه به دوره که من این‌طور قضاوت کنم. تازه خود درگیری‌های "آی اِنقدر از بالا به بقیه نگاه نکن" هم هست، که ازش می‌گذرم.
شاید باید اسمش رو بگذارم احساس درونی. که نباید با بقیه در میان بگذارمش. اما تکلیف خودم چیه؟ باید بر اساس این احساسات درونی‌م عمل کنم یا نه؟ تجربه بهم می‌گه اغلب این حس درستِ، هرچند دلیلی که من رو به این حس رسونده کاملاً بی‌ربط باشه. اگر بخوام خیلی کلی نگاه کنم من مجموعه‌ای هستم از این حس‌های درونی. هرچقدر هم تلاش کنم مگر چقدر می‌شه دلایل منطقی برای دسته‌بندی آدم‌های اطرافم پیدا کنم؟
شاید سوال درست این باشه که چرا باید آدم‌هارو طبقه بندی کرد؟ شاید این طبقه‌بندی مکانیزمیِ برای اطمینان از درستی ِ رفتارم یا بهتر بگم بی‌خطر بودنشون. اگر من آقای کلوپی رو در مجموعه‌ی آدم‌های منحرف فکری قرار بدم، دفعه‌ی بعدی که باهاش برخورد کردم، می‌دونم چه عکس‌العملِ درستی رو باید بهش نشون بدم. اما اگر دسته‌بندی انجام نشه، با هربار ملاقات آقای کلوپی ناچارم  عکس‌العملی مناسبِ وضعیت اون دیدار ابراز ‌کنم و این ممکنه باعث برداشت اشتباه آقای  ایکس و ایجاد مشکلی برای جفت‌مون بشه.
نه، باید بیشتر فسفر بسوزونم. عوامل زیادِ دیگه‌ای هم در این موضوع قاطی هستند.

چرا اِنقدر جواد زیاد شده؟ چرا همه جواد شدند؟
آدم‌ها همه شبیهِ هم‌دیگه شدند. لازم نیست با همه حرف بزنی تا جامعه‌ت رو بشناسی، فقط یکی رو انتخاب کن و رفتارش رو ببین، همین کافیه. شکل ظاهری دخترها عین هم‌دیگه شده. همشون در یک دایره محدود ِ به کلمه‌هایی خاص زندگی می‌کنند. پسرها همه تبدیل شدند به سوپرمن. همشون فوق تخصص سکس دارند و همزمان با شونصدتا دوست دختر لاو می‌ترکونند. اگر در عهدِ بوق جاهل‌ها رو با سبیل و کلاه و باقیِ بند و بساط می‌شناختند حالا باید با موهای سیخ شده و قیافه‌های اجق وجق  و ولگردی‌شون تو خیابون‌ها، شناخت. دیگه دریغ از کسانی که چندتا کتابی خوندند و ظاهراً از دایره‌ی جاهل‌ها بیرونن، کتاب‌ها رو کردند کت وشلوار و ظاهر ِ نداشتشون. اون یکی با کمکِ ظاهرش جفت‌گیری می‌کنه، این‌یکی با کتاب‌هاش.
مسئله اصلاً این نیست که آیا من احمقم چون روش ِ زندگیم شبیه اون‌ها نیست، یا اون‌ها که مثل من زندگی نمی‌کنند. مسئله برایِ من اینه که تحمل زندگی در این جمع، سخت و سخت‌تر داره می‌شه.

یک ضرب‌المثلی هست که می‌گه طرف حرفش نمی‌اومد، هی با قالبش وَر می‌رفت.
در حقیقت یکی از دلایل این‌جا نوشتنم این بود که به یکی نشون بدم چه احساسات، اندیشه‌ها و روح ِ پاک و زیبایی دارم. حالا اگر در کنار ِ اون یک آدم، بقیه هم پی به این افکار و مطالعاتِ مشعشعانه بردند که چه بهتر. زمان گذشت و گذشت و اون آدم و این نویسنده (هه نویسنده!) بیشتر به‌هم علاقه‌مند شدند. تا این‌که یک روز نویسنده‌ از خودش پرسید: "که چی؟ به کجا می‌خواییم برسیم؟" یکی جواب داد "بی‌خیال بابا، بگذار همین دو سه روزُ خوش باشیم، مگه بقیه چی کار می‌کنند؟" ولی یکی دیگه در جوابش گفت... دقیقاً نمی‌دونم چی گفت. و همین‌طور این بحث ادامه پیدا کرد تا این‌که نویسنده و اون آدم تصمیم گرفتند رابطه‌اشون رو قطع کنند.
خب، همه‌ی این‌هارو گفتم که بگم تازه امشب فهمیدم که این دلیل ِ وبلاگ نوشتن رو رسماً از دست دادم.
دلیل دیگه‌ی نوشتن هم صرفاً ناراحتیم از فراموش کردن کتاب‌ها بود. وقتی این‌جا ازشون می‌نویسم، دیرتر فراموش‌شون می‌کنم و این‌جا برای من حکم مرجعی رو پیدا می‌کنه که هروقت خواستم بدونم درباره‌ی فلان کتاب چه فکری می‌کردم،   بتونم بهش رجوع کنم. در این زمینه هم چند وقتیِ که کتابی جذبم نکرده و نخوندم که درباره‌اش بنویسم. یا قطبِ N من ضعیف شده و یا قطبِ S کتاب‌ها. امیدوارم نمایشگاهِ کتاب دوباره سرحالم بیاره.