بعضی از رفتارها، عکسالعملها یا صحنهها را در طی روز میبینم که برایِ من یه جور مواد خام ادبیان. اگر قرار بود یه روزی داستاننویس بشم، حتمن ازشون استفاده میکردم. اما همونطور که به سرعت اتفاق میافتن به سرعت هم از یادم میرن. در اینجور مواقع اکثرن یاد اون قهرمان قلههای(؟) کلیمانجارو میافتم. که در لحظات مرگ به یاد طرح و یادداشتهاش بود که برای استفاده در داستان ننوشتهاش جمع کرده بود. فعلن این دوتا یادمه:
تو تاکسی، کنارت ساکت نشسته و با روکش پشت صندلی راننده بازی میکنه. رویِ روکش دست میکشه، به جبران ِ حرفهای نگفته.
در یکی از راهروهای موزه یک عده دانشجو جمع شده بودن و استادشون داشت درباره تابلوی ریورا حرف میزد، چون جا برای رد شدن نبود ایستادم تا حرفشون تموم بشه. بعد توجهم رو یه پسری جلب کرد که دقیقن پشت به بقیه ایستاده بود. اگر استاد رو مرکز دایره بگیریم همه رو به مرکز بودن و اون پشت به مرکز. موهای بلندی داشت که از پشت بسته بود و نسبتن لاغر بود و البته تابلو بود که جزو همین دانشجوهاست. چیزی که توجهم رو بیشتر جلب کرد لبخندش بود. لبخندی که انگار داره به مخاطبش میگه برای من نقش بازی نکن، من میشناسمت. برای دیدن مخاطب لبخند برنگشتم. میتونست یه دختر باشه مثل بقیه. استاد حرفش تموم شد و راه باز شد. دیگه ندیدمش.
yek adftare yaddashte kocholo toye jib, moshkel ro hal mikonad. (chera nemishawad k wa che wa ge newesht?)
آره...دفتر یادداشت خیلی خوبه....بلاگ جالبی داری...به منم سر بزن