مرد {با صدای بلند} هیچکی اینجا نیست. میشنوین؟ تو این خونه هیچکی نیست.لعنتیها مگه نمیبینین؟ مردم آزارها. {آهسته} بگو، بهشون بگو که آدمای مردم آزاری هستن.
زن {با صدای بلند} مردم آزارها.
{مرد زن را به طرف رختخواب میکشاند. در را میکوبند.}
صدای پشت در آقای پایلول...
مرد {با صدای بلند} اینجا هیچکی نیست، هیچکی {آهسته} بهشون بگو بهشون بگو که هیچکی اینجا نیست.
زن {با صدای بلند} ما اینجا نیستیم.
مرد بهشون بگو ما هیچ جا نیستیم.
زن {خود را با او زیر ملافه پنهان میکند. مرد چراغ کنار تخت را خاموش میکند.} ما هیچجا نیستیم، پدرسوختهها
{تاریکی}
مرد خیلی خوبه. {خنده زیر پتو} دیدی؟ دیدی چه خوب از دستشون در رفتیم؟
زن آی... این چیه؟
مرد هیچی. بطری شراب. تنها چیزی که تونستم نجات بدم.
سلام.این خیلی قشنگه دوسش دارم
چرا خبر ندادی که برگشتی؟ سلام.
خوشحالم دوباره می نویسید. :)/ چه جالب! تقریبا هیچ جا در مورد داستان های آقای میرصادقی چیزی نخوانده بودم./ کتاب این شکسته ها و ادبیات داستانی با امضای خودشون در کتابخانه ما موجود است. (یعنی کتابخانه پدرم، بخاطر همین نمی تونم قرض بدم!)/از اسم کتاب این شکسته ها خیلی خوشم میاد . چند وقت پیش اسم یکی از پست هام را از روی همین کتاب گذاشته بودم. دقیقا زمان مطالعه اش فکر کنم همون دوره ای بود که کتاب همسایه ها را خواندم. وقتی ده، دوازده سالم بود./ ببخشید این پستتون چه ربطی به اسم کتاب مارکز دارد؟ البته من اون کتاب را نخوانده ام، شاید بخاطر این نفهمیدم.
این شکسته ها را نخوندم- متاسفانه. می خواستم یک سری مطلب بنویسم راجع به نویسنده های فراموش شده و فکر کردم این ها هم هر کدوم مثل سرهنگی هستند که دیگه کسی یادشون نیست و بهشون نامه ای نمی نویسه!