موریانه

 روزها سنگین و کند می‌گذره، جون آدمو به لب می‌رسونه تا شب بشه، تا یک روز بگذره، تا یک هفته بگذره، تا عید بشه، سال تموم شه. یکی نیست بگه مگه قرار ِ بعدِ عید چی بشه؟ بازم همین آش و همین کاسه.
امشب همینطور که پیاده می‌رفتم شمردم: از هر پنج تا ماشین یکی "یاحسینی"، "یا ابوالفضلی" یا چیزی مشابه این نوشته بود روی شیشه عقب یا کاپوت‌ها. بعضی‌ها هم پرچمی آویزون کرده بودند. از ماشین‌ها هم حالا می‌تونی صدای نوحه رو در همون حد بلندی صدایی که قبلاً اوپس اوپس پخش می‌کردن، بشنوی. تو هر خیابونی هم حداقل دو بار جلوی هر ماشینی رو می‌گرفتن و چایی تعارف می‌کردند. اکثر این‌هایی که من دیدم لباس مشکی داشتن و سر وضع تمیز و موهای ژل مالیده. همین.
فقط داشتم فکر می‌کردم سهم هر کدوم از این جوون‌ها از اون تیراژهای 2000 یا 3000 تایی کتاب که حداکثر 15 جلدش می‌تونه تو این شهر پخش بشه چیه؟ چه انتظاری دارم ازشون وقتی که تنها منبع تغذیه فکریشون صدا و سیما است و یا دست بالا تلویزیون‌های چرند لس‌آنجلسی. روزنامه‌ی رسمی و جاافتاده‌ی اینجا خراسان ِ. تاحالا یادم نمیاد در صفحه‌ی ادبی‌اش معرفی یا نقد یک کتاب حتی بازاری هم دیده باشم. البته معرفی کتاب از نوع دینی‌اش که دیگه روتین کاریشونه و گفتن نداره.
ببینم اصلاً فرهنگ کیلویی چنده اینجا؟

+بهت (اگر نویسنده نمی گفت این آدم ها دانشجو هستند - شما متوجه دانشجو بودنشون می شدید؟)

من تقریبن در همه‌ی موارد اینجوری فکر می‌کنم:

احمق را موافق حماقتش جواب مده مبادا تو نیز مانند او بشوی.
احمق را موافق حماقتش جواب بده مبادا خویشتن را حکیم بشمار(ی).

باز هم خوان رولفو

عکاس: خوان رولفویک زمانی ایشون پیشنهاد خوندن کتاب‌های رولفو و به خصوص "دشت مشوش" را به من کرد. که خوب نتونستم کتاب‌ها را پیدا کنم، تا جفت کتاب‌ها تجدید چاپ شد و از پدروپارامو که براتون نوشتم، اما حالا از"دشت سوزان". کتاب را نشر ققنوس چاپ کرده و اسم مترجم برای من آشنا نیست (فرشته مولوی) چاپ اول کتاب 1369 بوده و دیگه این که این یک مجموعه داستان ِ و نه رمان. البته من خیلی بیشتر از رمان پدروپارامو ازش لذت بردم. هرچی به آخر کتاب نزدیک تر می‌شدم درجه هیجان زدگیم بیشتر می‌شد. می‌تونم به جرئت بگم این کتاب شبیه هیچ کتاب دیگه‌ای نیست و مشابه‌اش را تا به حال نخوندین. تقریبن همه‌ی داستان‌ها ساخت مدرنی دارند و در شروع هر داستان نمی‌دونین که قراره توی چه جور کشمکشی قرار بگیرید. شروع هر داستان تقریبن وسط یک ماجرا(ی برای شما بیگانه) است و در پایان هم خبری از ضربه یا گره گشایی و این چیزها نیست. که شاید دلیلش این باشه که خود موضوع به قدری تاثیرگذار و گیج کننده (به معنی گیجی شیرین سیگار ِ بعد از یک هفته ترک)است که دیگه اصلن احتیاجی به این نوع پایان بندی نیست.
یک نکته جالب اینه که شخصیت داستان‌ها از حد روستایی مکزیکی بالاتر نمیاد و در داستان هم خبری از جرواجر کردن روح شخصیت‌ها ( به سبک پیر و پاتال‌های روسی) نیست. ولی نهانی‌ترین و اصلی‌ترین و شاید همیشگی‌ترین خصلت‌های یک انسان را می‌تونید ببینید یا کشف کنید. البته این را هم بگم که کتاب فوق‌العاده تلخ و سیاهه.     
می‌تونم رولفو را مجسم کنم که داره برای بار هزارم ذهنشو به گا می‌ده تا یک داستان سه صفحه‌ای رو به سرانجام برسونه. طولانیترین داستان 12 صفحه است اما بی‌اغراق بعضی از داستان‌ها به اندازه‌ی یک رمان تاثیرگذاره و معلومه که چه دست توانایی اون را نوشته.
اگر یک وقت این کتاب را دیدید اول ورقی بزنید اگر خوشتون آمد بخرید، آخه سلیقه من خیلی هچل هفتِ. اینو گفتم بعدن فحشم ندید.

+{دشت سوزان}

لذت نصفه شبی

قصد نوشتن نداشتم اما حیفم آمد این شعر و لینک را نذارم.

؛خم شده روی پیشخان قراضه‌ی باری ارزان
تا چیزی بفهمد از این جهان

دود سیگار گوشه‌ی لبش را دوست دارد
که می‌رود
لا به لای خیال‌هایی که کنار قراضه نشسته‌اند

جاز را دوست دارد
صحنه‌ی آخر فیلم‌ها را دوست دارد
زنهای اول شب را دوست دارد
مردی
که خم شده
روی پیشخان دیروز
تا چیزی بفهمد از این جهان؛  

-از پوکه باز

ایکاروس بودن سخته ولی حقیقته. با بال‌هایی که نیمه‌ی دیگه‌ام بهم داده بود تا نزدیکای خورشید رفتم. ولی همیشه نمی‌شه نزدیک خورشید موند. حالا زمان سقوطِ. شاید بعدها هم تونستم خورشید رو از این فاصله ببینم، ولی خاطره این اولین بار محال ِ یادم بره.

مرد   {با صدای بلند} هیچکی این‌جا نیست. می‌شنوین؟ تو این خونه هیچ‌کی نیست.لعنتی‌ها مگه نمی‌بینین؟ مردم آزارها. {آهسته} بگو، بهشون بگو که آدمای مردم آزاری هستن.
زن   {با صدای بلند} مردم آزارها.
{مرد زن را به طرف رختخواب می‌کشاند. در را می‌کوبند.}
صدای پشت در   آقای پایلول...
مرد   {با صدای بلند} اینجا هیچکی نیست، هیچکی {آهسته} بهشون بگو بهشون بگو که هیچکی اینجا نیست.
زن   {با صدای بلند} ما اینجا نیستیم.
مرد   بهشون بگو ما هیچ جا نیستیم.
زن   {خود را با او زیر ملافه پنهان می‌کند. مرد چراغ کنار تخت را خاموش می‌کند.} ما هیچ‌جا نیستیم، پدرسوخته‌ها
{تاریکی}
مرد   خیلی خوبه. {خنده زیر پتو} دیدی؟ دیدی چه خوب از دستشون در رفتیم؟
زن   آی... این چیه؟
مرد   هیچی. بطری شراب. تنها چیزی که تونستم نجات بدم.

کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد

بعضی از نویسنده‌های نسبتن قدیمی ایرانی هستند که الان فراموش شده‌اند. این‌طرف اون‌طرف اسمی ازشون نمی‌بینیم، نقدی، مقاله‌ای، یادی، هیچی. بعضی‌هاشون کتاب‌های به شدت درخشانی دارن که حیفِ تو کتابخونه‌ها خاک بخورن.
یکی از این نویسنده‌ها جمال میرصادقیِ. نویسنده‌ی پرکار سالهای قبل از انقلاب که البته بعد از انقلاب هم کتاب منتشر کرده. چهار یا پنج تا مجموعه داستان و در همین تعداد هم رمان، مجموع کتاب هایی که من ازش خوندم. در بین مجموعه داستان‌ها کتاب"شبهای تماشا و گل‌های زرد" چاپ دوم سال 2535، رو بهترین مجموعه داستانش دیدم. داستان‌هایی به ظاهر ساده و سرراست و راحت‌خوان که تا مدت‌ها بعد از خوندن یقه‌‌ی خواننده رو ول نمی‌کنه.
از بین رمان‌ها هم "درازنای شب" واقعن فوق‌العاده است. پر کشش، تاثیرگذار و مثل داستان کوتاهش راحت‌خوان و سرراست. یکی از مواردی که برام جالبه شباهت نثر و موضوعات رمان های میرصادقیِ با رمان‌های احمد محمود ِ. هردو تقریبن دارای یک لحن و یک نوع روایت هستن. حتی شخصیت اول همسایه‌ها شباهت هایی به کمال ِ درازنای شب می‌ده. و نوع مخاطره‌ای که هردو شخصیت اول گرفتارش هستن: فاصله معیشتی و فرهنگی بین دو قشر.
یک سری از کتاب‌های میرصادقی جدیدن تجدید چاپ شده ولی احتمال تجدید چاپ هردو کتاب بالا خیلی بعیده و اگر جایی آشنای کتاب فروش قدیمی دارید، برای این که کلاه سرتون نره،  بدونید که قیمت کتاب اولی بین چهار تا پنج هزارتومن و دومی بین هشت تا ده هزار تومنه. اگر ارزونتر پیدا کردید که لطفن آدرس آشناتون را به منم بدید!

کتاب‌های منتشره‌ی میرصادقی:(لیست کامل نیست)
-مسافرهای شب
-چشم‌های من خسته
-درازنای شب
-این شکسته‌ها
-این سوی تل‌های شن
-نه آدمی نه صدایی
-شب چراغ
-کلاغ‌ها و آدم‌ها
-بادها خبر از تعییر فصل می‌دهند
در ضمن میرصادقی چند کتاب در مورد ادبیات هم داره که من "ادبیات داستانی" را خوندم که کتاب مفیدی بود.

چندتا بچه باحال

سیاه مثل مرگ. خیلی وقت بود که می‌خواستم بهش لینک بدم اما یادم می‌رفت و جاش نبود و از این چیزا. تا امروز دیدم پست آخرش رو  گذاشته.
سیلوان. حکایت اینم مثلِ قبلیه. فقط این وبلاگ  و وبلاگ سابقش را خیلی وقته که می‌خونم. شاید خوشتون نیاد ولی من که با نوشته‌هاش خیلی حال می‌کنم.
میان دو خط حروف سربی. با وبلاگ ایشون هم جدیدن آشنا شدم. که از سادگی و تمیزی نوشته‌هاش خوشم آمد. و دیگه فعلن همینها.

سرزمین های برفی

خب، من دوباره اینجام! و کم کم باید خودم را عادت بدم به مرتب یادداشت کردن و  بَک‌اسپیس زدن و باز دوباره یادداشت کردن و  دوباره بَک‌اسپیس زدن تا بعد از عبور از هزار مرحله و هزار جور فیلتر دوتا جمله شکسته بسته تحویل وبلاگم بدم و خودم مثل زن‌های بعد از وضع حمل، با صورت عرق کرده، بنشینم و با رضایت به زیر و بالای بچه‌ام نگاه کنم و قربون صدقه‌اش برم!
در این‌جور مواقعِ که احساس خود هنرمندبینی‌ام گل می‌کنه و می‌گم: " آره، همه‌ی هنرمندها یه جورایی آدم‌های خودخواهی هستن."

گاهی فکر می‌کنم زندگی مثل داستان‌هاییِ که در حین خوندنش متوجه می‌شی موضوع اصلی چیزِی غیر از اونیِ که فکر می ‌کردی. تازه آخر داستان هم شک داشته باشی که درست فهمیدی یا نه.
من (علی) تا مدتی اینجا نمی‌نویسم. گاهی با هر کامنتی که پای مطلب بود کلی انرژی می گرفتم، گاهی هم با نظر(0) انرژی منفی. ممنونم از اینکه در همین مدت هم با من و افکارم همراهی کردین. ممنون رفقا.

پی نوشت: فکر کنم بد موقعی حرف از کامنت زدم. دلیل ننوشتنم تعداد کامنت‌ها نیست. فقط زمان و انرژی زیادی که اینجا دارم صرف می‌کنم رو برای کار دیگه‌ای لازم دارم. که البته با رفع اون یا بهتر بگم با رفع نگرانی ِ خودم، دوباره می‌نویسم. درباره‌ی کامنت هم باید بگم - فکر می کنم به ابن دلیل وبلاگ می‌نویسم که نظر بقیه رو در درباره‌ی چیزهایی که خودم بهشون فکر می‌کنم بدونم یا چیزهایی که برام جالبه رو انتقال بدهم یا در حالت خیلی ایده‌آلش با کسانی که زمینه‌ی فکری مشترک داریم آشنا بشم. اصلی‌ترین راه هم برای این که بفهمم در یک اتاقِ خالی حرف نمی‌زنم، چک کردنِ کامنتِ. امیدوارم منظورم رو رسونده باشم.