خیلی دوست دارم وبلاگم گرم باشه و خودمونی. پر از جزئیات بی اهمیت زندگیم. اما نمیشه. واقعیتش اینه که بهترین و واقعی ترین تصویرها و خاطراتم از کتاب هاست، از داستانا، نه از واقعیت خودم. واقعیت من همین هاست. یکی از همین تصاویر رو میذارم اینجا، دوستش دارم.
روی گل میز، سبدی میوه بود. انگورهای شفاف و انارها و سیب های سرخ. سیب سرخ برداشت ولی نخورد. در دست گرقته بود. بافه های موهایش را روی شانه انداخته بود. نوری که از هلالی های درک ارسی ها می تابید جزئیات صورتش را روشن می کرد. لب هایش نیم باز بود. لبخند میزد و مرا نگاه می کرد که یکجا ساکن نمی شدم. فنجان ها را آوردم برگشتم قوری چای را گذاشتم روی بخاری.