یک کتاب رو تو پست پایین جا انداختم، عمداً. عاقبت کار نوشته کینگزلی ایمنس با ترجمه امید نیک فرجام. البته واقعا حیف پول و وقت که بابت این کتاب صرف بشه. اصلا برای این کتاب این پست رو ننوشتم .فقط اتفاقی که تو کتابفروشی حین خریدن این کتاب افتاد جالب بود. یه آقای مسنی اونجا بود که به مشتری ها کمک می کرد تا کتابهاشون رو زودتر پیدا کنند. من هم چون چیز خاصی نمی خواستم فقط داشتم نگاه می کردم. اونم یک کم نگاه نگام کرد بعد یک قدم آمد جلو، گفت کوری رو خوندی؟ من: آره.
اینو چی؟ من: آره.
اونو چی؟ من : آره.
آخرش یارو حوصله اش سر رفت ، یک کم اون طرف تر ایستاد. اینجا بود که من دلم به حالش سوخت. برگشتم گفتم شما اینو خوندین؟ کتاب خوبیه. اون یه نگاهی به جلد کتاب کرد بعد تند گفت آره من همه اینارو خوندم. ولی میدونین تو چشماش چی بود؟ این که زشتِ من کتاب خون یه کتابی رو که تو الف بچه خوندی نخونده باشم. من هم سرم انداختم پایین گفتم اوهوم باشه. ولی کاش می گفت نه نخوندم.