بانویی با سگ کوچولویش - چخوف - سژور استپانیان
************************************
...
ساعتی به تبادل نظر نشستند تا مگر خویشتن را از وضعی که داشتند برهانند. دیگر نمیخواستند مجبور باشند رابطهشان را کتمان کنند و به دروغ و نیرنگ متوسل شوند و به حکم اجبار در دو شهر دور از هم زندگی کنند و ماهها از دیدار همدیگر محروم باشند. چگونه و از چه طریقی میتوانستند آن همه قید و بندهای موجود غیر قابل تحمل را پاره کنند؟ گورف سر را میان دستها میگرفت و میگفت:
- آخر چطور؟ چطور؟
و به نظرشان میرسید که در لحظهای دیگر راه حل مشکل خود را خواهند یافت و آنگاه زندگی زیبا و جدیدی را آغاز خواهند کرد. اما هردو نیک میدانستند که این هنوز آغاز دشوارترین و پیجیدهترین مرحله زندگیشان است و تا پایان کار راه بس درازی در پیش دارند.
( 1899 )
*میدونی، این قشنگترین پایانی بوده که خوندم. راستی دقت کردی داستان صد و شش سال پیش نوشته شده؟