همه جا ساکت و تاریکِ. همه خوابن. گاهی از پنجره صدای رد شدن ماشینی میاد و قاطی آهنگ فهرست شیندلر میشه. دارم احساسش میکنم. یواش یواش دارم عوض میشم. یه مرحله دیگه از زندگیم که هیچی ازش نمیدونم. بیشتر به سقوط شبیهه تا رشد یا پیشرفت. تا وقتی ثبات ندارم دوست ندارم اینجا بنویسم، چرند بنویسم. هر وقت تونستم - ثابت شدم - برمیگردم.
و این آخرین برای مریمِ. از مرشد و مارگریتا.
مارگریتا به مرشد گفت: «به سکوت گوش بده» شنها زیر پای برهنهی مارگریتا صدا میکرد. «به سکوت گوش بده و لذت ببر. این همان آرامشی است که در زندگی رنگ آن را هرگز ندیده بودی. آنجا را نگاه کن، خانه ابدی تو آنجاست. این پاداش تو است. از همینجا کرکره های پنجره را میبینم و تاک خزندهای زا که تا زیر سقف رسیده. آنجا خانهی توست; خانهی ابدی تو... شبها مردم به دیدنت خواهند آمد، مردمی که دوستشان داری، مردمی که هرگز آزاری به تو نخواهند رساند. برایت آواز خواهند خواند . ساز خواهند زد و خواهی دید که زیر نور شمع اتاق چقدر زیبا است. با همان کلاه کثیفت به خواب خواهی رفت، با لبخندی بر لبانت خواهی خوابید. خواب قدرتمند و خردمندت میکند. و هرگز نمیتوانی مرا از خود برانی. بالای سرت مراقب خوابت خواهم بود.»
مارگریتا چنین میگفت و در کنار مرشد به خانهی ابدیشان میرفت. برای مرشد کلمات مارگریتا گویی پچ پچ رودخانه بود که در هوای پشت سرشان پرواز میکرد و خاطرهی مرشد، خاطرهی لعنتی گزنده، کم کم محو میشد. او از بند رسته بود.