پسر در را باز کرد. داخل خانه شد. خانه سرد بود. روی مبل راحتی نشست و کنترل را برداشت. تلویزیون روشن شد و پسر خیره شد به اون. فکر کرد چقدر این برنامه چرنده. فکر کرد بلند بشه زنگ بزنه به یکی. فکر کرد بلند بشه چیزی بخوره. فکر کرد می تونه کتاب تازشو بخونه. فکر کرد می تونه بخوابه. تصویرِ ِ تلویزیون برفکی شد. پسر تکون نخورد . خیره بود به تلویزیون. صدای در آمد. کسی در را باز کرد و به داخل آمد. تلویزیون روشن بود و اتاق خالی. تلویزیون را خاموش کرد. رفت. پسر جزیی از مبل راحتی شده بود. همچنان خیره مانده به تلویزیون.
هیچی واسش معنایی نداشت .انگار منتظر یه کسی یا یه چیزی یا شاید یه کسی بود !
کم کم خوایش برد . صبح بیدار که شد دید هوا امروز آفتابی تره
اما اون حس دیشب هنوز هست !
شاید مثل من شده !
خیلی عجیب !!!
دلت دریا عزیز
به همین ترسناکی؟ آره ُ انگار به همین ... و چقدر خوب که اون یادداشت هیجانی شبانه آفرید... به جای نور تلویزیون. میخوانمت.