روزها سنگین و کند میگذره، جون آدمو به لب میرسونه تا شب بشه، تا یک روز بگذره، تا یک هفته بگذره، تا عید بشه، سال تموم شه. یکی نیست بگه مگه قرار ِ بعدِ عید چی بشه؟ بازم همین آش و همین کاسه.
امشب همینطور که پیاده میرفتم شمردم: از هر پنج تا ماشین یکی "یاحسینی"، "یا ابوالفضلی" یا چیزی مشابه این نوشته بود روی شیشه عقب یا کاپوتها. بعضیها هم پرچمی آویزون کرده بودند. از ماشینها هم حالا میتونی صدای نوحه رو در همون حد بلندی صدایی که قبلاً اوپس اوپس پخش میکردن، بشنوی. تو هر خیابونی هم حداقل دو بار جلوی هر ماشینی رو میگرفتن و چایی تعارف میکردند. اکثر اینهایی که من دیدم لباس مشکی داشتن و سر وضع تمیز و موهای ژل مالیده. همین.
فقط داشتم فکر میکردم سهم هر کدوم از این جوونها از اون تیراژهای 2000 یا 3000 تایی کتاب که حداکثر 15 جلدش میتونه تو این شهر پخش بشه چیه؟ چه انتظاری دارم ازشون وقتی که تنها منبع تغذیه فکریشون صدا و سیما است و یا دست بالا تلویزیونهای چرند لسآنجلسی. روزنامهی رسمی و جاافتادهی اینجا خراسان ِ. تاحالا یادم نمیاد در صفحهی ادبیاش معرفی یا نقد یک کتاب حتی بازاری هم دیده باشم. البته معرفی کتاب از نوع دینیاش که دیگه روتین کاریشونه و گفتن نداره.
ببینم اصلاً فرهنگ کیلویی چنده اینجا؟
+بهت (اگر نویسنده نمی گفت این آدم ها دانشجو هستند - شما متوجه دانشجو بودنشون می شدید؟)
این روزا راه می رم و حرص می خورم! خیلی جالبه جامعه ساخته شده برای این جور تیپ ها. اگر بخواهی جور دیگه ای باشی باید رنج بکشی و دیگر هیچ.