دو سه سال پیش رفتم سراغ کتابهایی که چهار پنج سال قبلترش خونده بودم. اون موقع خندهام گرفت از برداشتهایی که از کتابها داشتم. برای خودم، در سن 17 - 18 سالگی اون نوع برداشت درست و حتی سطح بالاتر از بقیه همسنهام بود. اما حالا وقتی با تجربهی زندگیام به کتاب نگاه میکنم، چیز دیگهای میبینم. مثلاً الان نمیتونم درک کنم چطور یک پسر یا دختر 17 -18 ساله میتونه کتابهای سلینجر رو بفهمه.
حالا رسیدم به جایی که بازهم فکر میکنم از کتابهام عقب موندم. باید بذارمشون کنار، زندگی کنم و بعد برم سراغشون. به عبارت درستتر کتابها دارن من رو پس میزنن.
چخوف داستانی داره (اسمشو یادم نیست) که جوونی، سر یه شرط بندی چند دهه از عمرش رو تو یک زندان خصوصی میگذرونه. تو اون سالها فقط کتاب میخونه و بعد در آخر داستان توی نامهاش میگه که از طریق کتابها به همه جا رفته و همهی کارهایی رو که یک بشر میتونه، انجام داده و غیره. ولی حالا میفهمم اشکال اصلی داستان اینه که به نظرم ادبیات مایه اصلیشو از زندگی میگیره و وقتی تو نتونی زندگی کنی اونوقت چطور میخوای ادبیات رو درک کنی؟
خب اگه راستش رو بخوای به خوندنش میارزه! اما من اصلا کشتهمردهی ناباکوف نیستم... یعنی خب بهتره نخریش! اگه از کسی امانت گرفتی بخون... اما نخرش!
منم دوست دارم که کتابایی را که در قدیم خوانده ام دوباره خوانی کنم. در هر سنی و در هر شرایطی برداشت ها متفاوتن. من وقتی ۱۸ سالم بود کتاب جان شیفته را خواندم. عاشق شخصیت آنت بودم ولی خیلی جاها درکش نمی کردم. بعد که دوباره خواندمش دیدم الان اگر منم در اون شرایط باشم عین او عمل می کنم!
دیگه نمی شه
پس کی مینویسی؟
آدبیات رو هر کسی خودش به اندازه درکش باید بفهمه..شاید اون بچه از من و تو بیشتر حالیش بشه ناتور دشت رو مثلا !!! باور کن...
ناتور دشت گلستان سعدی که نیست هرکس به اندازه فهمش درک کنه. مسلمن سلینجر اون رو برای یک بچه ننوشته. این دید اینجوری یعنی کیلویی برخورد کردن با ادبیات.