دیشب و شبهای قبلترش:
به خودم بیاعتماد شدم. غریبه. یک آدم جدید داره توی من درست میشه. هنوز صورت نداره. فقط حجمه.
یا خالیه خالیم یا زیادی درهم و برهم و مغشوش. نتیجه هردوش اینه که چیزی برای گفتن ندارم.
امشب:
برف آمد و سبکم کرد. یا درستتر بگم منو شست. مغز مغشوشمُ پاک کرد.
حالا دیگه میتونم تا زمستون بعدی یه جوری تحمل کنم.
دلم برای آدمهایی که قبل از اختراع سیگار زندگی میکردن میسوزه. طفلکیها لذت سیگار کشیدن زیر برف توی یه خیابون خالی رو تجربه نکردن.