این روزها احساس میکنم در خلا (همزهی کیبرد نمیدونم کجاست لذا میتونید این کلمه رو خلا = دستشویی هم بخونید، فرقی نمیکنه) زندگی میکنم. مثل این ایستگاههای فضایی، دیدید همهچی معلق ِ و خود یارو فضانورده هم در حالیکه لبخند احمقانهای زده در حال چپه شدنه؟ البته من سعی میکنم اون لبخند رو برای اطرافیانم حفظ کنم. اما کتابها، فیلمها، آدمها، افکارم و خلاصه همه چی در حال دورانه. من هم وسطشون چرخ میخورم. چند وقتی است که نوستالژیک خونم هم زده بالا و یاد وبلاگستان قدیمی افتادم. میرم آرشیو وبلاگها رو درمیارم و خاکشونو فوت میکنم و میشینم به ورق زدن. زمانی وبلاگهای معرکهی شخصی با نویسندههایی خاص پیدا میشدند. نمونه زیاده. اکثرشون هم دختر بودند. مثل
اله یا
دیمونیا یا سنگ رودخونه. دیگه هیچکدوم نمینویسند. الان به نظرم یه جورایی وبلاگستان چند تیکه شده، جزیره جزیره. قسمتیاش که خواننده زیاد داره ولی تعداد وبلاگ های خوبش کمه: وبلاگهایی با موضوعات جدی، اغلب سیاسی. و قسمتی هم با تعداد وبلاگ خیلی زیاد و خوانندهی کم: روزمره نویسی (روزمره نویسی که چه عرض کنم، ...شرنویسی) دیگه وبلاگستان اِنقدر شیر تو شیر و جواد بازار شده، که پیدا کردن وبلاگهای خواندنی سخت شده. مجبورم قناعت کنم به همین دایره چهل پنجاه تا وبلاگی که میشناسم. برای من، بزرگترین لذت وبگردی کشف کردن ِ آدمهای جالب از طریق وبلاگشون بود. مثل شبی که وبلاگ
شقایق رو دیدم یا خیلی قبلتر از طریقی لینکی در هودر به
کرگدن رسیدم. یا
وبلاگ دوم عالیجناب کرم رو از کامنتدونی سولوژن پیدا کردم. یا
تنهایی پرهیاهو رو از لینکی در گوشه کنارهای مای اونز لایف یافتم و همینطور الی آخر. احساس می کنم دارم پوست میندازم: چیزهای اطرافم جذابیتاشون رو دارند از دست میدند.
+
حماقت پشت حماقت. پوف. من آدم بشو نیستم. روز به روز تخصص بیشتری در آزار اطرافیانم پیدا میکنم. جالب اینجاست که با قصد محبت شروع میکنم و آخرش ناراحتی ِ که میمونه. چرا باید این روابط انسانی لعنتی اِنقدر پیچیده و پر از جزئیات باشه؟ چرا نمیشه دوست شد و دوستی رو درست حسابی ادامه داد؟ امسال با یکی هستی و سال دیگه با یکی دیگه، آخرش چی میمونه؟ تنهایی. فکر کنم خدا حسودیاش میشه ما انسانها جفتی زندگی کنیم، هی میزنه کاسه کوزهمون رو بهم میریزه.