یکی از اتفاقاتِ خوب نمایشگاه دیدن ِ نجف دریابندری بود. در غرفهی انتشاراتِ علمی فرهنگی (مطمئن نیستم اسم ناشر همین بود)، روی مقوایی نصب شده بر دیوار ساعت حضور مهمانها رو نوشته بود. که البته در بدترین جای ممکن نصب شده بود و من کاملاً شانسی چشمم بهش خورد. اول یک دور کامل از همهی مسئولین غرفه سوال کردم که برنامه سر وقت برگذار میشه؟ و در جوابِ کدوم برنامه، میگفتم برنامهی مهمانتون، آقا نجف. بعد اونا میپرسیدن خوب این آقا نجف اصلاً کی هست! خر بیار و باقالی بار کن. آخر کار رفتم دفتر مدیریت و اونجا جنابآقای مدیر با ابرویی بالا داده و حالتی شرلوک هولمزانه پرسیدند از کجا میدونی آقای دریابندری میخواد بیاد اینجا؟ منم با زبون ِ قفل شده درحالی که خودم شک کرده بودم، مقوا رو نشون دادم و آقای مدیر فرمودن که اینطور، فقط محض آمارگیری پرسیدم!!
همینطور که بیرون، روی سکو منتظر نشسته بودم واساماس بازی میکردم، سِرچی در خریدهام کردم تا کتابی رو بدم خدمتِ آقا نجف امضا کنه. از قضا اولین کتابی که اون روز خریدم "بیگانهای در دهکده" چاپ امیرکبیر و ترجمهی خودِ آقا نجف بود. خلاصه بعد از مقادیری دید زدن این مردم بافرهنگ و تلمذ کردن از محضر استادان مخ زدن به روش فرهنگی، کتاب به دست رفتم که به محضر استاد برسم. نجف دریابندری کاملاً شبیهِ عکسهاییِ که ازش چاپ میشه البته به نسبت سن ِ زیاد، خیلی شیک و امروزی لباس پوشیده بود. اولین چیزی که توجهام رو جلب کرد، عوارض پیری بود. شنوایی به شدت ضعیف، برای این که بشنوند تقریباً باید داد میزدی، و عدم تمرکز ذهن. جوری که اغلب صحبتهاشون ناتمام میموند، یا اسامی کتابها و اسامی خاص رو به یاد نمیآوردن. البته این اونقدری نبود که از شنیدن صحبتهاشون لذت نبری. مثلاً یک نفر، دربارهی خوندن متون کهن ِ فارسی سوال کرد و جواب شنید که خیلی از اونهارو نباید خوند چون خیلی چرت و پرت نوشتند (ایول!) مثل کلیله و دمنه. دو سه تا سوال و جواب خوب دیگه هم شد که تا جایی که در ذهنم باشه نقل میکنم.
-سوال: یک ترجمه چقدر میتونه کامل باشه؟ یعنی آیا میشه ترجمه صد در صد کامل باشه؟
-جواب: مثالی میزنم که روشن بشه قضیه، من تا زمانی که بازماندهی روز ترجمه کردم وچاپ شد نمیدونستم ترجمهی دیگهای هم در بازار موجوده. اون ترجمه، ترجمهی خوبی بود و تا حدی مطابق با کتاب بود و مغایرتی هم با کتاب نداشت. اما من برای ترجمهی خودم مدتها فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که لحن ِ سفرنامههای دورهی قاجار مناسبِ این کتابه. من اینجا فکر میکنم دیگه از این ترجمه نمیشه کاملتر انجام داد و لحنی منطبقتر از این با لحن ِ اصلی داستان پیدا کرد.
-سوال: اگر الان میخواستید وداع با اسلحه رو دوباره ترجمه کنید، ترجمه فرقی میکرد؟
-جواب: نه، باز هم ترجمهام همین میشد. من متن ترجمه رو 5 یا 6 سال پیش بازخونی کردم و دیگه به نظرم هیچ تغییری نمیخواد و کامله.
-سوال: چقدر طول کشید تا ترجمهی پیامبر و دیوانه رو انجام بدید؟
-جواب: یک هفته!
-سوال (اینو من پرسیدم، بس که به حاشیه علاقه دارم!): نظرتون راجع به آقای گلستان و حرفهایی که راجع به شما زدن چیه؟
-جواب: (یک عدد قهقهی معروف آقا نجف و بعد با تهموندهی خنده) در مجلهی نگاهِ نو مقالهای از آقایی به نام انور چاپ شده که جواب همهی این حرفهارو داده. همون رو بخونین.
در اینجا باید بگم که شخصیتی که در ذهنم از دریابندری داشتم با شخصیت واقعیاش تقریباً فرقی نمیکرد. انسان ِ فرهیختهای که دربارهی جایگاهِ خودش دچار توهم نشده. هرجا که در حوزهی کاریاش باشه با قاطعیت حرفاش رو میزنه و هرجا در حوزهی تخصصاش نباشه چیزی نمیگه. و البته خیلی هم خوش مشرب و خوشبرخورد هستند.
در ضمن دربارهی کارهای جدیدِ چاپ شده و باقی مترجمها پرسیدم که گفتن وقت نمیکنند بخونند چراکه تمام وقتشون پایِ ترجمههایی که در حال انجاماش هستند میگذره. و آخرین کتابی که در حال ترجمه هستند کتابی است مفصل از دیوید هیوم. در آخر کتاب رو دادم برای امضا و آقا نجف در حالی که از دیدن کتاب کلی مشعوف شده بودن فرمودن: این دومین کتابیِ که ترجمه کردم و متاسفانه این چاپ ِ بعد از انقلاب قسمتهایی حذف شده داره، چه کنم که امتیاز ِ نشرش دست ناشره (کتابهای جیبی زیر نظر امیر کبیر) و دستِ من از همه جا کوتاهه.
پینوشت: هی این ملت میان وبلاگهای سکسیشون رو پینگ میکنند، این آیاسپی بیچاره زده بلاگرولینگ رو هم فیلتر کرده! یکی که دستش میرسه من رو هم پینگ کنه لطفاً.
خب، این هم از آهنگِ این هفته. حالا که آهنگ عوض کردم کمی هم از حواشی آهنگ بنویسم. هوم؟ فقط قبل از نوشتن اصل مطلب بگم که اون صدای شلیک و سکوت قبلش بدجوری آدمو میگیره. اولین بار که آهنگ رو شنیدم هدفون روی گوشم بود و زیادی صدا هم در حداکثر و در حال و هوای آهنگ بودم که ...بوم! واقعاً جا خوردم و برای چند ثانیه مغزم هنگ کرد. حالا هروقت آهنگ رو گوش میدم، این صدای شلیک تکونم میده، البته نه مثل بار ِ اول.
تمام مطالب دستکاریشدهی زیر برداشته شده از کتابِ دیوار ابراهیم نبوی است.
آلبوم ضربت نهایی بعد از آلبوم دیوار و در ضمن به عنوان آخرین همکاری چهار عضو اصلی گروه در سال 1983 منتشر شد. هدف اصلی گروه، این بود که ضربت نهایی آلبوم حاشیهی صوتی برای فیلم دیوار باشد. مشتمل بر آهنگهایی که آلبوم نشدهاند، به علاوه آهنگهای جدید. در واقع این آلبوم در همه چیز به جز نامش آلبوم سولوی راجر واترز است. دیوید گیلمور نیز تهیه کنندگی را نپذیرفت، چون معتقد بود تنها سه آهنگ قابل تامل در آن وجود دارد.
به رغم آنکه ضربت نهایی در لیست پرفروشهای انگلیس در ردهی اول قرار داشت(اتفاقی که برای نیمه تاریک ماه و دیوار رخ نداده بود) اما نتوانست به فروشی مشابه کارهای پیشین دست یابد. با اینکه واترز خود در اجرا نقشی اساسی و حضوری فعال داشت، اما گویا پینک فلوید جدید هیچ نشانی از او در خود نداشت و تعجبآور نبود که گروه هیچیک از آهنگهای این آلبوم را به صورت زنده اجرا نکرد.
در صنعت فیلمسازی The final cut یا برش نهایی عنوانی است که به آخرین مونتاژ فیلم اطلاق میشود. واترز از این عنوان استفاده کرده تا به صورت تلویحی هم به خودکشی و هم به چاقو زدن از پشت اشاره کند. همچنان که با پوشیدن کتی که عکس آن روی جلد آلبوم آمده این را به تصویر کشیده است. این واکنشی است دربارهی رابطهی او با کارگردان فیلم دیوار یعنی آلن پارکر.
گیلمور هم مهر تایید خودش را روی این آهنگ با نواختن گیتار سولوی دلنشینی ثبت میکند.