سو و شون رو خوندم و بلافاصله رفتم سراغ "جدال نقش با نقاش در آثار دانشور" نوشته هوشنگ گلشیری. که شامل نقدی بر سو و شون و یک مصاحبه پر و پیمون با سیمین دانشوره. مطلبی که از نقد کتاب گرفتم - و نه از خود رمان - اشاره ای بود که به ایهامی بودن رمان کرده بود. این که اون خونه و باغ داستان اشاره ایست به کل کشور و بقیه اجزا داستان هم هر کدوم ما به ازایی داشت که به تفصیل شرح داده بود. جالبِ.
اما مصاحبه. واقعاً جالب بود و بیشتر به گفتگوی دو نفر آماتور می خورد که در باب درست بودن ذهنیاتشون درباره ادبیات بحث می کردن. اصلاً انگار نه انگار که هر کدومشون غول هایی هستن در زمینه کاریشون.
من اصلاً دوست ندارم - و عادت ندارم - که در حاشیه یا متن کتاب چیزی بنویسم. اما بعضی نکات یا صحنه ها هست که واقعا دلم نمیاد به اعتبار حافظه ام رهاشون کنم. یک نمونه اش این اشاره سیمین دانشور:
... گفتم تو چکار کردی که همدردی خواننده نسبت به این دو قاتل انگیخته می شود؟ جواب او فوق العاده بود. گفت: خانم، سوال خوبی کردی، این همدردی به دلیل دانش فراوانی است که شما نسبت به این دو ضد قهرمان پیدا می کنید.
یا این یکی:
گلشیری: خوب، پس چطور شما زبان کلیدر رو زبان موفقی می دونید؟
دانشور: چرا که زبان در خور محتوی است. در خور فضای خاصی که رمان در آن آفریده شده.
گلشیری: یعنی وقتی آدمها به این زبان صحبت نمی کنند، چطور می شود نثر توصیفشان این باشد؟ ببینید، توضیح بدم و خیلی تکنیکیه قضیه. شما وقتی توصیف صحنه ای را می کنید که زری توش هست، با زبانی که زری به کار می بره خیلی متفاوت نیست. یعنی مقصودم این است که زری در دایره ای حرف می زنه که شما توصیف می کنید و آدم احساس چند دستی نمیکنه... درسته؟
دانشور: بله.
این روزها نوشتنم نمیاد. گاهی هم که دو سه خطی برای ثبت در تاریخ! می نویسم، بلاگ اسکای باز نمیشه.
دو سه تا نویسنده ایرانی بودن که همیشه از نخوندن داستان هاشون عذاب وجدان داشتم. یکیشون سیمین دانشور بود. دیروز مجموعه "به کی سلام کنم" رو خوندم و حالا هم دوباره سووشون رو دارم می خونم. این بار با دقت و حوصله بیشتر. خوشبختانه داستان ها اصلا سخت خون نیست، کتاب ها در دسترسه و قیمتشون هم کمه.
امروز از جمعه بازار کتاب یک جلد سووشون دست دوم رو به 1000 تومن، سفرنامه مایاکوفسکی به آمریکا - به 250 تومن(!) و اشعار احمدرضا احمدی هم به 1000 تومن خریدم. مفته نه؟
تاکسی نوشت ها رو یک ضرب خوندم، البته اکثرش رو قبلا خونده بودم ولی اینجوری کنار هم و روی کاغذ خیلی فرق داشت. چند تا چیز به ذهنم میرسه. اولاً تاکسی نوشت ها رو نباید مجموعه داستان دونست. در عین حال، فکر نمی کنم بشه بهش رمان یا داستان بلند گفت. دوماً وقتی تاکسی نوشت ها رو تک تک در وبلاگ آقای غیاثی میخوندم، نقش خود نویسنده -راننده اصلا به چشم نمیومد. ولی اینجا نه، اینطور نیست. اینجا بیشتر به نظر میاد که گفتگو با تمام این مسافران و انواع عکس العمل های پیش بینی شده و نشده راننده، مسیریه برای درک و شناختن راننده . یه جور اطلاعات دهی غیر مستقیم از قهرمان داستان. سوماً یکی از جذلبیت های داستان هم زمانی وقایع داستان با زمان من خواننده بود. چیزی که تو نوشته نویسنده های وطنی اصلا وجود نداره.چرا که اغلب یا درگیر نوستالژی گذشته خودشونن و زمان داستان کلی عقب تر از حالِ ویا اینکه هر زمانی رو برای اتفاقات داستان می تونی در نظر بگیری و مشکلی پیش نیاد. چهارماً آوردن اون دوتا مسافر نوشت آخر کتاب دیگه زیادی بود و یه جورای به فضایی کلی کتاب ضربه میزنه. پنجماً هم این که یکی از زیباترین، موجزترین، و تصویری ترین تاکسی نوشت ها رو که قبلاً نخونده بودم، با اجازه صاحبش میذارم اینجا. میتونین اینطور فرض کنین که این بار مسافر داستان خود شمایید!
مکان میدان فدرال، زمان یازده ونیم شب.
سمت راست رستوران چینی شی-هو. سمت چپ رستوران ایتالیایی روما. روبرو سمت چپ رستوران مکزیکی آل کترا. روبرو سمت راست سینما فدرال، فیلم پیانیست، آخریا اثر رومان پولانسکی. من درون تاکسی، چشم دوخته به آسمان ابری برلین، در انتظار مسافر.
شما کجا بودید و چه کار می کردید آن موقع ؟
بعد از خوندن مرشد و مارگریتا یه چیزی به ذهنم رسید: چرا تا به حال هیچ داستانی که قهرمانش یکی از شخصیت های دست اول اسلام باشه - نوشته نشده؟ البته منظورم داستان با دید انسانیه، نه دید ماوراطبیعی. از بچگی چشم و گوشمون پر شده از توصیف آدمهایی که از وقت تولد، یقین داشتن به وجود خدا. بدون هیچ اشتباه، شک یا هر مشخصه انسانی. ولی این اون انسانی نیست که من میشناسم. انسانی که من میشناسم اِنقدر به چیزهای مختلف اعتقاد پیدا می کنه و اعتقادات رو محک میزنه تا یا به یقین برسه (که اینم حتی نمونه اش کمه) یا این که کلا بی اعتقاد میشه. کاری به درستی یا غلط بودن روایت های که از معصومین شده ندارم. فقط می خوام معصومین رو با مشخصات انسان هایی که لمسشون کردم، بفهمم. بدونم چجوری از این وسوسه رها شدن یا یقین آوردن. برای مسیح دوهزار سال طول کشید تا داستانی مثل آخرین وسوسه مسیح نوشته بشه. که در اون حتی تا آخرین لحظه های مرگ هم وسوسه یک زندگی آروم دست از سرش بر نمی داره. با این حساب باید ششصد سال دیگه صبر کرد تا این تعصب از بین بره و بشه اون کتاب رو خوند!
شاید بی ربط باشه اما این طرز تلقی از معصومین منو یاد فاصله گذاری میندازه. در این مدل داستان، نویسنده هی بهت میگه که آهای تو داری داستان میخونی و این فقط یک داستانه. در اینجا هم هی بهت میگن پیامبر انسان عادی نبود که بشه ازش با مشخصات انسان عادی حرف زد.با تو و این زندگی عادیت کلی فاصله داره.
ممنتو (memento) از اون دست فیلم هایی که خیلی از دیدنشون لذت می برم.* داستان متفاوت و جذاب (مردی که حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده)، پرداخت و تدوین متفاوت** ، میزانسن های فوق العاده و پر از جزئیات. من به این نوع فیلم ها می گم "فیلم های حافظه ای" یعنی از دقیقه اول باید تمام جزئیات رو به خاطر بسپاری. بالاخره یه جایی به درد می خوره! همون تعبیر -دست مالی شدۀ- قطعات پازل. و البته یه چیز دیگه هم بود: تا آخر فیلم و حتی بعد از تموم شدنش نمی تونی تصمیم قطعی بگیری که بالاخره کجا ساخته تخیل لئونارد بود و کجا واقعیت.
*اگر به هم خونه ای سابقم می گفتم فلان فیلم خیلی توپه میگفت اُُه اُه باز تو از این فیلم های قروقاطی دیدی؟
**تدوین بیست و یک گرم هم متفاوت بود ولی فرقشون در این بود که 21 گرم می تونست با یه تدوین عادی تری مثل عشق سگی ساخته بشه و به کلیت داستان ضربه ای وارد نشه - اما اینجا، این نوع تدوین کامل کننده داستان بود.