راننده تاکسی. پل شریدر. مجموعه صد فیلمنامه.
*********************************
خیابان پنجم. همان روز.
دوربین با انبوهی از جمعیت منهتن حرکت می کند تا وقتی که پیاده رو ها از آدم هایی که هر یک به سوی مقصد خویش می روند خالی شود.
صدای تراویس ...اولین بار توی ستاد انتخاباتی پالن تاین که نبش برادوی و خیابون پنجاه و هشتمه دیدمش. یه لباس زرد پوشیده بود و داشت به تلفنهای روی میزش جواب میداد.
ناگهان: دور از شلوغی و تراکم منهتنی ها، در حرکتی کند شونده، قامت ترکه ای بتسی در لباس زنانۀ زرد شیکی ظاهر می شود. جمعیت هم چون دریای سرخ دو نیم می شود و در میان آن ها، او را می بینیم: تنهای تنها، جدا از جماعت، غوطه ور در میان فضا و زمان.
صدای تراویس ...مثل یک فرشته ظاهر شد، کاملاً دور از این فاضلاب سرباز. دور از این توده کثیف. او تنهاست. دست هیچ کس به او نمی رسد.
داخل آپارتمان تراویس.
تراویس پشت میش نشسته و خاطرات روزانه اش را می نویسد.
نمای نزدیک: مداد کوتاهش روی کلمه "او" باز می ماند.
امروز به یک نتیجه مهم رسیدم. تو دستشویی داشتم زور میزدم و فکر می کردم که به بقیه چه ربطی داره که من چی میخونم؟ بعد به یک نتیجه رسیدم. البته غیر از اون نتیجه وبلاگ ننوشتن. این که میتونم بفهمم فلان کتاب رو کی خوندم یا اون موقع راجع بهش چی فکر کردم. مثل یک تقویم. اگر قصدم اینه پس چرا مثل بچه آدم اینارو تو یه دفتر نمی نویسم؟ چون بالاخره بقیه باید بفهمن چه موجود فهمیده و کتاب خونده ای اینجا داره نفس می کشه. خب برای دست گرمی تو این چند وقت چی خوندم؟
دختری با گوشواره مروارید. اِم چیزی خاصی ندارم بگم. خوب و روون بود . نه آنچنان تاثیر گذار نه افتضاح. تقریبا مثل رمانهای تاریخی.
دست تاریک دست روشن ، نوشته گلشیری. با اینکه بیشتر از دو هفته است که دستم گرفتم هنوز تمومش نکردم. من با داستانهای کوتاه گلشیری مشکل دارم. انگیزه پیدا نمی کنم که تمومشون کنم. با این که اکثرشون رو خوندم اما به قول معروف چیزی ته ذهنم از داستان ها باقی نمونده. شاید درست نمی تونم فضاها رو درک کنم. گلشیری با سرسختی تمام شبیه هیچ نویسنده ای نمینویسه. این به خودی خودش بد نیست اما چرایی اعمال و تکنیک های داستانش برای من مجهوله. مثلا همین داستان دست تاریک... رو با اتکا به تجربه ام از خوندن کتابهای پرحجم خوندم. ولی حتی بعد از تمام شدن داستان هم نتونستم معما ی داستان رو حل کنم. البته اگه اصلا معمایی وجود داشته باشه. البته کاملا واضح و مبرهن میباشد که این داستا نها برای یک بار خونده و فهمیده شدن نوشته نشدن. این رو هم اضافه کنم که با کمال فروتنی فکر می کنم مشکل از منِ. اگه کسی به من در درک چجوری خوندن این کتاب ها کمک کنه ممنون میشم.
پ.ن: چند حلقه فیلم عالی هم دیدم که بعدا با دقت تر از اونها می نویسم.
اون نوشته قبلی از رمان اسفار کاتبان بود و این یکی از شبهای تماشا و گلهای زرد - نوشته جمال میر صادقی.
*****************************
روی شنهای خیس ساحل به پشت خوابیده بود و به آسمان آبی آبی چشم دوخته بود. دریا، زیر پایش آرام می غرید. گفت:
-اگر فردا بیفتم بمیرم، هیچ باکیم نیست، به هر چه می خواسته ام رسیده ام.
پری ساکت بود.
- خیلی باهم خوشیم، نه؟
پری چشمهای برق افتاده اش را به او دوخت و گفت:
-رحمت مرا دوست داری؟
-این چه حرفیست؟ عزیزم میپرستمت.
سیگارش را روشن کرد. شعله رقصان کبریت را جلو دهان برد، خاموش کرد ودور انداخت. پری گفت:
-راست می گویی؟ ترا به خدا راست می گویی؟ یا من هم مثل این چوب کبریتم، از من که بی نیاز شدی دورم می اندازی؟
-باز شروع کردی دختر؟ مگر با من بهت بد می گذرد. مگر من...؟
-تو خیلی خوبی،خیلی مهربانی. اما نمی دانم، نمی دانم...
-نمی دانی چی؟
-چرا بعضی وقتها دلم می خواهد گریه کنم!
-گریه کنی ؟ آخر برای چه؟
-نمی دانم، نمی دانم.. نمی فهمم چمه.
-چی شد؟ داری گریه می کنی؟
چشمهای پری مثل دو جام کوچک از اشک لبالب شده بود.
-نه. نه. گریه نمی کنم.
دانه های اشک روی صورتش غلتید.
-یک هو چت شد؟ من... من اصلا از کار تو سر در نمی آورم. همین الان بود که قه قه می خندیدی.
پری سرش رو تو دستهاش گرفت و به هق هق افتاد. رحمت سر او را روی زانویش گذاشت و نوازش کرد.
Mama, I just killed a man,
Put a gun against his head,
Pulled my trigger, now he's dead,
Mama,life had just begun,
But now I've gone and thrown it all away-
Mama, oooo didn't mean to make you cry-
if I'm not back again this time tomorrow-
Carry on,carry on, as if nothing really matters-
Too late,my time has come,
Sends shivers down my spine-
Body's aching all the time,
Goodbye everybody-I've got to go-
Gotta leave you all behind and face the truth-
Mama
I don't wanna die,
I sometimes wish I'd never been born at all
خیلی دوست دارم وبلاگم گرم باشه و خودمونی. پر از جزئیات بی اهمیت زندگیم. اما نمیشه. واقعیتش اینه که بهترین و واقعی ترین تصویرها و خاطراتم از کتاب هاست، از داستانا، نه از واقعیت خودم. واقعیت من همین هاست. یکی از همین تصاویر رو میذارم اینجا، دوستش دارم.
روی گل میز، سبدی میوه بود. انگورهای شفاف و انارها و سیب های سرخ. سیب سرخ برداشت ولی نخورد. در دست گرقته بود. بافه های موهایش را روی شانه انداخته بود. نوری که از هلالی های درک ارسی ها می تابید جزئیات صورتش را روشن می کرد. لب هایش نیم باز بود. لبخند میزد و مرا نگاه می کرد که یکجا ساکن نمی شدم. فنجان ها را آوردم برگشتم قوری چای را گذاشتم روی بخاری.